خاطرات شیرین زندگی کودکانه

ساخت وبلاگ

آسمان را سنگفرش می کنم
تنها تـــر از همیشه
دریــــا را کاشی می کنم
بــــا چشم های خسته
آری ! زیر شانه های مهتاب
...
خـــــــورشید را پیدا می کنم


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : همیشه تنها,!!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1080 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت: 12:23

داش بفرما چایی تازه دمــه
 
داش بفرما چایی تازه دمــه
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : داش بفرما چایی تازه دمــه, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 4151 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1391 ساعت: 0:39

 

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : فکر کنم تا حالا همچین بربری ندیده اید؟, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1155 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1391 ساعت: 14:06

کاش حقیقت داشت

 

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار    پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیائیم از زمانی که برامون باقی مونده بیشترین و بهترین استفاده رو ببریم. (به زیاد کردن آگاهی ، شادی ، زیبائی ، سلامتی خود کمک کنیم.)

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : کاش حقیقت داشت؟, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1052 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت: 14:35

حکایت "ختم انعام" دو سال پیش

مادربزرگم دو سال پیش میخواست ختم انعام بگیره و تمام خانمای فامیلو و یک خانم جلسه ای
حرفه ای هم دعوت کرده بود. از صبح همه داشتیم کمکشون میکردیم که یهو ، یک ساعت مونده
به مراسم برق رفت . مادر بزرگم به پدرم گفت سریع زنگ بزن اداره برق بگو برقمون رفته.
بابای ما هم زنگ زدو گفت برق ما رفته.
یهو مادر بزرگم از اونور گفت ، بگو خانم آوردیم ، کلی پول دادیم ، حالا برق رفته شما خسارت مارو ...میدی...
بابای ما هم هول شد و با عصبانیت به مامور برق گفت : کلی پول دادم خانم آوردم ، حالا که برق نیست چه خاکی تو سرم
بکنم..شما خسارت میدی؟...
مامور برق اونور تلفن داشت زمینو گاز میزدو میگفت دوست عزیز 2 تا شمع روشن کن شاعرانه تره......
من اینور از خنده خودمو به درو دیوار میکوبیدم ...
بابامم که تازه فهمیده بود چه سوتی داده سریع گوشی رو قطع کرد ....
و از همه جالب تر مادر بزرگم بود که میگفت چرا الکی دارین میخندین :))

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : حکایت "ختم انعام" دو سال پیش, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1091 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت: 14:11

دیروز  واسه یه کاری باید میرفتم تا جایی

نزدیک 45 دقیقه منتظر تاکسی بودم دریغ از یه با انصاف که نیگه داره یا خالی میرفتن یا پر

دیگه داشتم ناامید میشدم گفتم پیاده برم پیام صلح رو ببرم , ناگهان دیدم یه خانومی اومد کنارتر واستاد , ماشالله لعاب زیادی داشت انگار الان از تو جعبه مداد رنگی درش اورده بودن موهاشم هات داگ کرده بود(شایدم های لایت)خلاصه به ثانیه نکشید که دیدم صفی از ماشین باورم نمیشد 4 تا ماشین همزمان چراغ بدن ,اونجا من برای اولین بار دیدم 3تا تاکسی کنار هم واستادن (چنین چیزی هر 5سال یه بار رخ میده)خدارو شکر مسیرش با من یکی بود صدقه سرش منم تاکسی گیرم اومد بعداز انجام دادن کارم سوار یه تاکسی شدم کپ کردم اولین راننده تاکسی فشنی بود که دیده بودم , البته تاکسی ماله اقاش بودش ,     مخشو به کار گرفتم میگفت من کم پیش میاد خطی سوار کنم یا مونثات یا  دربست که بازم بیشتر مونثات دربستی سوار میکنم, واقعا ناراحت شدم کاش منم دختر بودم , یه سری 4 نفر یه مسیربودیم منتظر تاکسی بعد یه دختره اومد یه مسیر خیلی تاکسی پرون میرفت راننده ما 4 تا سوار نکرد اینو سوار کرد , نی دونم موشکیل از کوجاست!!!!ولی این اصلا" خوب نیستا ,بنزینم که دادن دستشون میفروشن ( البته بعضیا تعدادشون کم شماره)دیدم تاکسی بیکار واسه ولی مسافر سوار نکنه تاکسی رانی کجاست خدا میدونه ,اوه مهمون داریم 

من برم خوش امد


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : حکایت تاکسی , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 997 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1391 ساعت: 23:37

سلام

جمعه تنها بودم همه رفته بودن مسافرت ...رفیقم اومد دوچرخه داداش کوچیکمو گرفت 45 دقیقه بعد اومد گفت دوچرخه رو دزدیدن ....جلو خونشون 11 شب ....حالا داداش کوچیکه نیومده .. موندم بیاد چی بگم ... رفیقم رفته یه چرخ اوراق دیده میگه بیا اینو بذار جای اون دوچرخه دوچرخه است دگ(ملت چقد باهالن)....بهش میگم اگه ماله من بود اشکالی نداشت ولی مال من نیست ... امروز بر میگردن از مسافرت ... دعا کنین خدا بخیر کنه

...................................

امروز ساعت 6 بود ؛ دراز کشیده بودم دیدم خانوم ج اس داده بیام تمرین استادو بگیرم ازت....جواب ندادم .. دیدم زنگ زد ...خلاصه پاشدم رفتم سر محلمون.. دیدم با 206 اومده..تیپ زده ...نمیدونم چرا این چن مدته خیلی ازش بدم میاد...وقتی اس داد به 5 دقیقه نکشید که اس شو جواب ندادم و زنگ زد ..بهش گفتم تمرین فلان درسو بیار ببینم.. برگشت گفت من بیرونم..جواب ندادی من ازخونه اومدم بیرون.....نمیدونم چرا تو جزوه دادن کنسه

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نوستالژی , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1528 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1391 ساعت: 18:04


دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟”
مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را ب
چه بر سر ایران و ایرانی اومده؟؟؟!!!...
دهقان فداکار،پیر شده!
چوپان دروغگو،عزیز شده!
شنگول و منگول،گرگ شدن!
کوکب،حوصله مهمون رو نداره!
کبرا،تصمیم گرفته دماغش رو عمل کنه!
روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسه است!
حسنک گوسفنداش رو ول کرده،تو یک شرکت آبدارچی شده!
آرش کمانگیر معتاد شده!
شیرین،خسر و فرهاد رو پیچونده با دوست پسرش رفته اسکی!
رستم اسبش رو فروخته یه موتور خریده و با اسفندیار میرن کیف قاپی!
واقعاً...!!!
چه بر سر ایران و ایرانی اومده؟؟؟!!!...

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1074 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 19:21

سلام

فرصتی شد امروز دوباره اپ کنم

حول محور دانشگاه

نامبر وان

یه کلاس داشتیم!!! جلسه قبلش یکم دیر رفتم استاد نمیدونم شبش تو ابنمک خوابیده بود که خیلی جو شوخی گرفته بود ... بهش گفتم استاد راننده تاکسی جریمه شده بود یواش میومد برگشته میگه برو بگو همون راننده بیاد بهت یاد بده ... تا اخر کلاس هی تیکه مینداخت ...منم خجالت میکشیدیم جوابشو بدم ..بالاخره استاده ؛ زشته من باهاش شوخی کنم ...اینقد رفت رو مخم که اعصابم بهم ریخت. گفتم ناموسا این جلسه یه حالی بهش میدم ..این جلسه ام دیر رفتم استاد گفت واسه چی دیر میای گفتم استاد از شهرستان میام ...گفت خب منم از شهرستان میام گفتم استاد شما با ماشین خودت میای با سواری گفت مگه تو با چی میای !! گفتم استاد من با بالن میام بعد گفت بیا جلو دست بده دست دادیمو دیدم دست کرد , گردن اویزمو کشید بیرون گفت وان یکاده!؟؟؟؟؟؟گفتم نه استاد داستان ادبیه...زندگی نامه لئوناردو داوینچیه(بعضی جاها دوتا جواب همزمان میاد تو ذهن ادم ..جفتشو میگی دیگ)دیگه استاد یه نیگاه کرد گفت چه سر زبونی داری ..گفتم میدونم ..بعد رفتم نشستم یه ذره بعد دوباره اومد رفیقم میگه استاد این زیر هرچی بمونه زیر حرف نمیمونه

خواستم عذر خواهی کنم ..یاد جلسه قبل افتادم ...گفتم باداباد لا اقل جیگرم حال بیاد ..خلاصه استاد هرچی میگفت یه چی میگفتم خرابش میکردم...

نامبر تو

یه شب دیدم خانومه ج اس که اگه میشه واسم یا سایه تو پرسپکتیو بکشین ..من هرچی زور زدم سه تا بیشتر نتونستم بکشم ..صبح یک ژانگولر بازی در اورد .. میگه ببر تو حیاط دانشگاه بذار رو فلان ماشین من خودم میرم ور میدارم..

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : دانشگاه یا طویله؟ , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1490 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 18:49

 تست هوش و IQ جدید ماه(بسیار دقیق)

تست هوش و IQ جدید ماه(بسیار دقیق)

شاید این تست برای شما تکراری باشد , اما ارزش دوباره امتحان کردنش را دارد ..

تست هوش باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط ۵ ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در ۱۰ میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد (آسانی سوالات شما را گول نزند !!!)

۱- بعضی از ماهها ۳۰ روز دارند بعضی ۳۱ روز چند ماه ۲۹ روز دارد؟

۲- اگر دکتر به شما ۳ قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت ۱ قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟

۳- من ساعت ۸ شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که ۹ صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم
 چند ساعت خوابیده بودم؟

۴- عدد ۳۰ را به نیم تقسیم کنید وعدد ۱۰ را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟

۵- مزرعه داری ۱۷ گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز ۹ تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟

۶- اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد
 اول کدامیک را روشن میکنید؟

۷- فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟

۸- اگر ۲ سیب از ۳ سیب بردارین چند سیب دارید؟

۹- حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟

۱۰- اگر اتوبوسی را با ۴۳ مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور ۵ مسافر را پیاده کنید و ۷ مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان ۸ مسافر پیاده و ۴ نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از ۱۴ ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟


ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش
۷تا و بیشتر دانش اموز دبستان
۶ تا دانش اموز دبیرستان
۵ تا دانشجو
۲-۳ استاد دانشگاه
۱ مدیران ارشد . . .
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
پاسخ تست ها
۱- تمام ماهها حداقل ۲۹ روز را دارند
۲- یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت ۱ و دیگری را درساعت ۱/۵ و بعدی را در ساعت ۲ می خورید)
۳- ساعت کوکی نمیتواند شب و روز را تشخیص دهد پس ب اولین ساعت ۹ که برسد زنگ میزند که ساعت ۹ شب است
۴- حاصل ۷۰ است ( تقسیم بر نیم معادل ضرب در ۲ است)
۵- او ۹ گوسفند خواهد داشت
۶- کبریت
۷- سفید چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در نوک قطب جنوب باشد
۸- همان۲ سیب
۹- هیچ( حضرت نوح بود نه حضرت موسی)
۱۰- خوب خودتونید دیگه( نام خودتان)

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : تست هوش و IQ جدید ماه(بسیار دقیق), نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1152 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 18:51

 

پسری که نیست !

یه يخچال نو خريدم، يخچال قديميه رو گذاشتم دم در روش نوشتم: رايگان! هركسي خواست، ببره.
هر روز ميومدم مي ديدم يخچال سر جاشه!
دو سه روز گذشت ديدم اينطوريه رو يخچال نوشتم: براي فروش، 50000 تومان!
فردا صبحش اومدم ديدم يخچال رو دزديدن!

******************************

یکی تعریف میکرد:
رفته بودیم یه جا مهمونی، صاحب خونه یه دختر ملوس داشت، 3،4سالش بود، دیوار راستو میرفت بالا!
نازش کردم، بوسیدمش و بهش با لحن بچه گونه گفتم:
خاله دون، جن سالته عجیییجم؟ اسمتو بهم میگی خانومه خوججل؟
چند ثانیه تو چشام نگاه کرد، بعدش خیلی جدی گفت:
احمق، مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ..!

******************************

بابام داشت روزنامه ورزشی میخوند یهو دیدم بغضش ترکید، گفتم چی شده؟ گفت: داشتم روزنامه میخوندم دیدم نوشته «سردار رویانیان به همراه سردار زارع برای صحبت کردن رفتن پیش سردار عزیز محمدی»، یهو یاد عملیات فتح المبین افتادم!

تازه سردار آجرلو (مدیرعامل استیل آذین) و سردار جعفری (مدیر عامل تراکتور) و سردار اولیایی (مدیرعامل پاس)
 پشت خاکریز گیر افتاده بودن و به جلسه نرسیدن!!!!!

******************************

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : چند نکات جالب خوندنی و شنیدنی, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1258 تاريخ : پنجشنبه 4 خرداد 1391 ساعت: 18:54

آره داداش ...

آره داداش ...
دختربازي نه يعني دختربازياي امروزي.. !
كه زرتي يه تلفن ميدن فرداشم تو كافي شاپ قرار.. !
دختر بازي يعني سه ماه آزگار دنبال دختره از مدرسه بري تاخونه.. !
يعني اگه يه بار دختره نیگات كنه ذوق مرگ بشي.. !
يعني شيش ماه اين پا اون پا كني تا يه نامه بهش بدي.. !
يعني وقتي كه جوابتو ميده بپري هوا از خوشي.. !
دختربازي يعني اگه كسي به دوس دخترت چپ نيگا كرد، پاي چشمش بادمجون بكاري،
بدون هراس از پنجه بكس و چاقو ضامندارش.. !
يعني عشق داری خونت بريزه برا رفيقت.. ، برا دوستت.. ، برا عشقت.. !
آره داداش.. !


سينما نه يعني پردیس سینمایی و موزه سینما و سینماتک و از این حرفا.. !
سینما یعنی لاله زار.. !
سينما يعني بوي تخمه و سيگار و كالباس مارتادلا و خيارشور.. !
يعني کانادا درای زرد كه يه نفس قلپ قلپ مي ري بالا و تموم که مي شه يه نفس فاتحانه مي كشي.. !
سينما يعني فردين، یعنی ناصر، یعنی بیک، یعنی بهروز.. !
سينما يعني كندو، يعني قيصر، یعنی سلطان قلب ها، یعنی گوزن ها.. !
سينما يعني سه تا سئانس پشت سر هم ديدن يه فيلم با يه بیليط.. !
آره داداش!

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : آره داداش , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1522 تاريخ : پنجشنبه 4 خرداد 1391 ساعت: 18:49

خدا رفتگان همه رو بيامرزه،
چند وقت پيش ختم مامان بزرگم بود ما هم از بس گريه كرده بوديم چشما باد كرده بود اصلاً يه وضي!!!
يكي از همسايه هاي مامان بزرگ مون اومده بود واسه عرض تسليت،ماهم روبروي اين بنده خدا نشسته بوديم و داشتيم چايي ميخورديم كه اين خانوم شروع كرد از مامان بزرگ ما تعريف كردن : آره ثريا خانوم خدابيامرز خيلي گل بود،خيلي خانوم بود صافو ساده،بي غل و قش،بي شيله پيله.. اصلاً خيلي بي همه چي بود!!!!منم كه بيشعور :
o:o:o:o
تا اينو گفت وسط گريه زاري زدم زير خنده هر چي چايي تو دهنم بود پاچيدم رو سر و صورت طرف
D:
،بعدم مامان ما فحش هاي به ما داد كه عرب تا حالا به خرش نداده:(:(:(:(:((((((

- - - - - - - - - - - - - - -

دوم ابتدایی که بودم بعد از زنگ آخر دوستم که خیلی باهاش جور بودم گفت که به یاد قدیما که با هم همسایه بودیم بریم خونمون،
خونه ی ماهم باهم فاصله داشت.
خلاصه منم رفتم یه 10 دقیقه ای موندم اونجا ، با استرس تمام برگشتم خونه وقتی رسیدم غروب شده بود و فقط آبجی بزرگم خونه بود از اونجایی که منو همیشه دس مینداخت بهم گفت خاک تو سرت کجا بودی مامان و بابا اومدن مدرست دیدن نیستی رفتن اداره پلیس. منه خاک برسرم از پلیس می ترسیدم گفتم الاناست بیان منو بگیرن بندازن زندون آقا گریه زاری ای راه انداخته بودم که نگو این آجیه ماهم نمیگفت بهم که مامان خونه همسایس باباهم هنوز سرکاره آقا یه نیم ساعتی این گریه زاری ادامه داشتو منم منتظره پلیس.
یهو مامان اومد خونه دید که من گریه می کنم و اینا... منم منتظره کتک... خودمو آماده کرده بودم که بخورم. گفت چرا گریه میکنی ؟؟
منم گفتم مامان غلط کردم بخدا دیگه نمیرم کلیم به دوستم فحش دادم مامانه گفت: چی می گی کجا رفتی ؟؟ نگو این مامان اصلا هواسش به دیر اومدن من نبود. بعد آبجیم خندید منم تازه دوزاریم افتاد، اما هی گریه می کردم، بعد مامان واسه اینکه گریه نکنم بهم پول داد منم رفتم یه فلافل خریدم خوردم حسابیم بهم چسبید چون نه کتک خوردم نه رفتم زندان.

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : سوتی های خنده دار خودم, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1577 تاريخ : چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت: 14:20

سلام٬

 

  برنامه پیاده روی با دوستان گذاشتیم. هفته ای دو روز به مدت یک ساعت راه یم رویم تو پارک. یک پارکی را هم انتخاب کردیم که مابین خانه هایمان است. یک پارک بزرگی که خب خیلی هم قدیمی و پر از درخت های پا به سن گذاشته!

  دیروز اولین روز این برنامه بود. بعد از سال ها پا گذاشتم تو این پارک. نمی دانم آخرین بار که رفتم دقیقا کی بود اما آن جمعه هایی که با استادم تو این پارک سپری می شد را فراموش نمی کنم. استاد هنرمندی که پا به پای من راه می آمد و به من درس زندگی می داد. دیروز دقیقا تو همان مسیرها با دوستانم راه می رفتم و لبخند بر لبانم بود چون بهترین جمعه های زندگیم را آن جا سپری کردم. جالبه که هر وقت یادش می کنم دلم برای روزه گرفتن هامون تنگ میشه! چند وقت دیگه هم روز پدر و یاد سفر یک روزه و خاص ما بخیر!!!!!!!!!!!!!!!!

  کلا هر جایی که قدم می زنم٬ سرم را می ندازم پائین و پیش می رم٬ حتی تو پارک اما دیروز هر زمان که سرم را بالا می گرفتم٬ آدمی را می دیدم که تو حال و هوای خودش دارد تو پارک ساعات زندگیش را می گذراند. همان آدم هایی که می توانی از حالت چهرشون٬ هزاران قصه زندگی بنویسی٬ اما فقط خدا می دانه که چه خبره تو دلشون تو آن ساعات!

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : پارک!, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1231 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت: 22:41

گفتم : خدایا از همه دلگیرم

گفت : حتی از من ؟

گفتم : خدایا دلم را ربودند

گفت : بیش از من ؟

گفتم : خدایا چه قدر دوری

گفت : تویا من ؟

گفتم : خدایا تنها ترینم

گفت : پس من ؟

گفتم : خدایا کمک خواستم

گفت : غیرازمن ؟

گفتم : خدایا دوستت دارم

گفت : بیش از من ؟

گفتم : خدایا نگو من

گفت : تویا من ؟

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : دل نوشته, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1168 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت: 22:33

روزی مادری دخترک پنچ ساله اش را بابت از بین بردن کاغذ کادویی طلایی رنگ تنبیه کرد،چون وضعیت مالی خوبی نداشتندو او وقتی دید که فرزندش از ان تکه کاغذ برای کادوپیچ کردن جعبه ای استفاده کرده بیشتر عصبانی شد.اما دخترک چند روز بعد جعبه ی کادو را به مادرش داد و گفت))مامان این مال توست)). مادر که از رفتار خشمگینانه ی خود شرمنده شده بود دخترش را در اغوش کشید اما وقتی در جعبه را باز کرد و چیزی داخل ان پیدا نکرد دوباره عصبانی شد و سر دخترش داد کشید و گفت: ((هنوز نمیدونی وقتی کادویی به فردی میدهی باید داخل جعبه چیزی باشد؟ منظورت از دادن این جعبه ی خالی به من چیست؟)) دخترک که پهنای صورتش اشک می ریخت، هق هق کنان گفت: ((ولی مامان این جعبه خالی نیست! من ان را از بوسه های خود پر کرده ام.))

مادرکه حسابی جا خورده و شرمنده شده بود روی زمین زانو زد دخترش را به اغوش کشید و بابت عصبانیتش از او عذرخواهی کرد. مدتی بعد دخترک در اثر سانحه ای جان خود را از دست دادو مادر سوگوار ان جعبه را تا اخر عمرش در کنار تختش قرار داد. هرگاه احساس خشم و ناامیدی می کرد یا با مشکلاتی مواجه میشد، در جعبه را باز میکرد وبا یاداوری عشق فرزند از دست رفته اش بوسه ای خیالی از داخل جعبه بیرون میکشید و ارام میگرفت  .

پی نوشت: ما انسانها نیز درزندگی واقعی جعبه ای با کاغذ کادویی طلایی رنگ داده شده که پر است از عشق بی قید و شرط و بی پایان خانواده مان، فرزندانمان،دوستانمان و خداوند معتال.

این منحصربه فردترین و ارزشمند ترین جعبه ای است که هر فرد میتواند در زندگیش داشته باشد! به امید حق

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : جعبه ی طلایی , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1040 تاريخ : چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت: 14:20